سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وفا با بیوفایان ، بیوفایى است با خدا ، و بیوفایى با بیوفا وفا بود نزد خدا . [نهج البلاغه]
 

 

 

کلبه عشق

 

 

 

از اداره که اومدم بیرون داشت بارون میاومد. دم در شرکت هر کاری کردم چترم باز نشد. اعصابم خورد شد. مجبور شدم بدون چتر بیام زیر بارون. انگار از آسمون سطل سطل آب می‌ریختند. توی یک چشم به هم زدن مثل موش آب کشیده شدم. 

از جلوی یه قنادی رد شدم. وقتی بوی شیرینی بهم خورد تازه فهمیدم چه قدر گرسنمه. رفتم توی قنادی. می‌خواستم یه پیراشکی بخرم. اما یه آقایی ایستاده بود و با فروشنده گپ می‌زد. از این که به خاطر خوش و بش اونها معطل شدم عصبانی شدم. پیراشکی رو همون جا توی قنادی خوردم و راه افتادم.

توی اون بارون دیگه تاکسیها هم به جز دربست کسی رو سوار نمی‌کردن. خواستم از خیابون رد شم که یه ماشین با سرعت رد شد و گل و لای خیابون پاشید به مانتو شلوارم. داشتم فکر می‌کردم که "چه قدر مردم بیفکرن. تازه پیراشکیش هم خیلی بدمزه بود. وای چه قدر سرده. فکر کنم تا 24 ساعت هم سرما از استخوانم در نیاد." توی همین فکرها بودم که دیدم یه آقایی از کنارم رد شد و تنهای بهم زد. برگشت عذرخواهی کرد. همون آقایی بود که توی قنادی دیده بودم.

چند دقیقه از افکارم اومد بیرون به اون مرد توجه کردم. مرد جوون یه جعبه شیرینی دستش بود و تمام این مدت کنار من راه می‌رفت، بدون این که هیچ کدوممان متوجه بشیم. آن قدر با شوق قدم برمی‌داشت که فکر کردم کسی دنبالش کرده. چشماش پر از شادی بود و به اطرافش توجهی نداشت. لبخند شیرینی هم روی لبهاش بود. سرعتم رو کم کردم ببینم کجا می‌ره. چند متر جلوتر ایستاد و زنگ یه خونهای رو زد. صدای گرمی از پشت اف اف گفت " کیه؟" او هم سلام کرد و درباز شد. من از کنارش رد شدم. 

با خودم گفتم که ناراحتی من تغییری در وضعیت موجود نمیده. اگر غصه بخورم که چرا خیس شدم، لباسام خشک نمیشه. اگر با عصبانیت قدم بردارم زودتر نمیرسم. همون موقع دخترک دستفروشی رو دیدم که داشت گلهاش رو حراج می‌کرد. چند تا شاخه گل خریدم.بوی گلهای بارون خورده که بهم میخورد، بیاختیار لبخند می‌زدم.

قدمهام رو تندتر برداشتم تا زودتر از همسرم برسم خونه و برای شام یه غذای گرم و ساده درست کنم.من واقعا خوشبخت بودم.

 





  • کلمات کلیدی : داستان‌های زندگی

  • ::: جمعه 89/9/19 ::: ساعت 12:24 عصر :::   توسط مجنون 
    نظرات شما: نظر

     

    لباس رأفت و رحمت در زن‌ها بیشتر از مردان است. می گویند مردی که مورد رحمت زنش قرار بگیرد، عرش خدا را سیر می کند و راه برایش باز می شود؛ 

    یعنی وقتی زنش ترحم می کند و بگوید این مرد من هم زحمتکش است و هم اخلاق خوبی دارد و چیزی به من نمی گوید و مرتب دور هم بنشینند و از همدیگر تعریف کنند، ملکه‌شان می شد و راه برایشان باز می شود و قافله‌ای خدایی می شوند. 

    "حاج اسماعیل دولابی" 

     






    ::: پنج شنبه 89/9/18 ::: ساعت 8:15 صبح :::   توسط مجنون 
    نظرات شما: نظر

     

    چند سال پیش وقتی صحبت از خوشبختی می‍شد همه آن را در خانه و خانواده جست‌وجو می‌کردند. حتما یادتان هست پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایمان وقتی از ویژگی‌های یک خانواده خوشبخت می‌گفتند، حرفهایشان پر بود از جمله‎های: زن خوب و خانهداری دارد، شوهر خانواده‎دوستی دارد، لقمه حلال سر سفره‎شان است، بچههای خوب و سربهراهی دارند، زندگی آرام و بی‎سروصدایی دارند، به مادر و پدرشان رسیدگی می‎کنند، مهمان‌دوستند، ساده و بیتکلفند، ... .

    امروز وقتی بخواهند از خوشبختی یک خانواده بگویند از پول و ماشین و دارایی و تحصیلات میگویند. اگر مادر خانواده خانه‎دار نباشد خوشبخت‎ترند. اگر درآمد مرد خانه بیشتر باشد، چه حلال و چه حرام، خوشبخت‎ترند. هر چه تعداد فرزندان یک خانواده کمتر باشد خوشبختترند. هر چه تعداد اتاقهای خواب منزلشان بیشتر باشد خوشبختترند. هر چه امکانات رفاهی موجود در خانه بیشتر باشد خوشبت‎ترند.هر چه در رفتوآمدها محدودتر رفتار کنند و به اصطلاح خودمان کلاس بگذارند خوشبختترند. هر چه وقت خود را کمتر در خانه بگذرانند خوشبختترند. هر چه وعدههای غذایی که در رستورانها میخورند بیشتر باشد خوشبختترند. ... .

    خیلی از ماها وقتی این متن را می‎خوانیم می‏گوییم: "نه امکان ندارد. به نظر من خوشبختی این چیزها نیست. خوشبختی،امری معنوی و درونی است." اما آیا تا به حال ته دلمان حسرت زندگی آنها را نخورده‎ایم؟ آیا یک بار هم نشده است که بگوییم ای کاش جای آنها بودیم؟ آیا تا حالا احساس نکردهایم که در مقابل آنها چیزی کم داریم؟

    به نظر من این تعریف از خوشبختی، یعنی بدبختی. بدبختی که روز به روز فراگیرتر می‎شود. خواه ناخواه صداوسیما،فیلم‏های سینمایی داخلی و خارجی، مجلات، تبلیغات مصرف‎گرا ، محصولات تجاری لوکس و ... به این بدبختی دامن می‎زنند.

    اما ما میتوانیم خودمان خوشبختی را تعریف کنیم. تعریفی که خود و جامعه‏مان را نجات دهد. خوشبختی که فرزندانمان را نجات دهد. خوشبختی که آرامش را به خانواده‎ها هدیه دهد.

    تعریف شما از خوشبختی چیست؟

     





  • کلمات کلیدی :

  • ::: شنبه 89/9/13 ::: ساعت 12:54 عصر :::   توسط مجنون 
    نظرات شما: نظر

    سلام

    در این صفحه تصمیم گرفتیم ازدواج از زبان و دیدگاه برخی بزرگان را برایتان بنویسیم!

     

    شهید دکتر پاکنژاد:

    در خطبه عقد سه کلمه بکار گرفته می شود که هر یک حکایت از نیازی از نیازهای انسان است:

    الف/ مَتَعتُ: تمتع و لذت بردن که یکی از مهمترین نیازهای جوان است.

    ب/ زَوَجتُ: شریک زندگی یکدیگر بودن و با هم شریک زندگی کردن.

    چ/ اَنکَحتُ: نیاز به داشتن نسل و فرزند.

     

    ادامه دارد....تبسم






    ::: پنج شنبه 89/9/11 ::: ساعت 5:45 عصر :::   توسط مجنون 
    نظرات شما: نظر


    مادر از خواب بیدار شد. با عجله به اتاق خواب بچه‌ها رفت و آن‌ها را از خواب ناز بیدار کرد. آن قدر دیرش شده بود که دلش به حال دختربچه که بدون پتو و قوز کرده خوابیده بود نسوخت. پسربچه روی کاناپه افتاده بود و صدای داد و بیداد مادرش را نمیشنید. چرا بچهها نمیفهمند که او دیرش شده است؟ مگر دیشب بهشان نگفته بود که زود بخوابند؟ دختربچه از ترس داد و بیداد مادر صبحانه میخورد. هنوز چایی دختربچه خنک نشده، آن را به سرعت خورد و دم نزد. دیگر به سوختن دهانش با چایی داغ عادت کرده بود. پسربچه حاضر نبود صبحانه بخورد. مادر هم بدون هیچ اصراری یک بسته بیسکوییت که دیروز با خودشبه مدرسه برده بود در کیفش گذاشت و اصلا توجه نکرد که پسرش دیروز هم این بیسکوییت را نخورده است. از این اتاق به ان اتاق می‌رفت و به خودش فحش می‌داد که نباید دیشب به دیدن مادرش می‌رفت. بعد به همسرش فحش می‎داد که چراتعارف شام آن‏ها را پذیرفت؟

    بچهها را در خیابان به دنبال خودش میکشید و اصلا نمیفهمید که بند کفش پسربچه باز شده است. به سر کوچه که رسید دعا میکرد که سرویس مدرسه پسرش نرفته باشد. وقتی سرویس مدرسه را از دور دید چند تا بوسه بیمزه به صورت پسرش زد و رفت. او هنوز نمی دانست پسرش کوچک‌ترین عضو سرویس است و همیشه از طرف بچه‌ها مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرد. مهم این بود که سر وقت به محل کارش برسد. 

    دختربچه را با فشار سوار اتوبوس کرد طوری که در میان آن همه شلوغی نمیتوانست نفس بکشد. مادر تنها به این فکر می‏کرد که فقط سه ایستگاه تا مقصد مانده است و دختربچه باید تحمل کند. زمانی از فکر بیرون آمد که خانمهای دیگر به او اعتراض کردند.دختربچه با تکیه بر پای دیگران خوابش برده بود و خانم‎های دیگر را نارحت کرده بود. دختربچه را بیدار کرد و به خاطر این کار بد تنبیهش کرد. آخر بچه سه ساله باید بداند که نباید در اتوبوس به کسی تکیه کند. حتی اگر از خستگی بمیرد. دختر را از خیابان رد کرد و به جای آن که دست تکان دادنش را نگاه کند تنها به ساعتش نگاه میکرد و پا میکوبید که زودتر به محل کارش برسد.

    وقتی به محل کار رسید تمام لبخندهایی را که از فرزندانش دریغ کرده بود در صورتش جمع کرد و وارد شد. باید جواب دیگران را با خنده میداد تا تاخیرش فراموش شود. سر ظهر که شد مرخصی ساعتی گرفت و به دنبال دخترش رفت. این کار هر روزش بود. او را کنار صندلی خود نشاند و تذکرات آیین‏نامه‏ای بلند بالایی برایش را به تکرار گفت تا مبادا به چیزی دست بزند، خیلی حرف بزند، بخندد، مبادا از جایش بلند شود، ... . اگر میتوانست به او میگفت که نباید به دستشویی هم فکر کند!!! چند تا مداد رنگی جلویش گذاشت تا با بیحوصلگی نقاشی کند.

    چند دقیقه بعد دختربچه مادر را صدا کرد که "مامان نقاشیم قشنگه؟"مادر بدون این که به برگه نقاشی نگاه کند لبخنی زد و گفت "آره دخترم خیلی قشنگه." اصلا نگاه نکرد که برگه  سیاه سیاه بود. مهم این بود که کارهای عقب افتاده‏ای که به خاطر مرخصی چند روز پیش روی هم تلمبار شده بود را انجام دهد. 

    دقایقی بعد تلفنی به خانه زد. کسی گوشی را برنداشت. ساعت 1 بود در حالی که باید پسرش ساعت 12:30 خانه باشد. تمرکزش را از دست داده بود. جواب ارباب رجوع را با بی‏حوصلگی و کلافگی میداد. چند بار دیگر به خانه زنگ زد تا ساعت 1:30 پسربچه از آن طرف تلفن گفت "سلام مامان." آرامشی در دلش ایجاد شد اما فریاد کشید که چرا دیر به خانه آمده است.او گفت که در نیمه راه سرویس مدرسه خراب شد و با یکی از بچهها پیاده به خانه آمده بود. مادر به جای آن که از دوستِ پسرش بپرسد، خوشحال شد که تنهایی به خانه آمده است و از سال بعد لازم نیست برایش سرویس بگیرد. پول سرویس را می‏توانست به یکی دیگر از زخمهای زندگیش بزند. گفت که سانویچی که دیروز برای ناهار گذاشته بود و او نخورده بود را بخورد. اما بچهای که بیسکوییت صبحش را نخورده، ساندویچ ظهرش را هم نمی‌خورد.

    ادامه مطلب...



  • کلمات کلیدی :

  • ::: سه شنبه 89/9/9 ::: ساعت 6:47 عصر :::   توسط مجنون 
    نظرات شما: نظر
    <      1   2