مادر از خواب بیدار شد. با عجله به اتاق خواب بچهها رفت و آنها را از خواب ناز بیدار کرد. آن قدر دیرش شده بود که دلش به حال دختربچه که بدون پتو و قوز کرده خوابیده بود نسوخت. پسربچه روی کاناپه افتاده بود و صدای داد و بیداد مادرش را نمیشنید. چرا بچهها نمیفهمند که او دیرش شده است؟ مگر دیشب بهشان نگفته بود که زود بخوابند؟ دختربچه از ترس داد و بیداد مادر صبحانه میخورد. هنوز چایی دختربچه خنک نشده، آن را به سرعت خورد و دم نزد. دیگر به سوختن دهانش با چایی داغ عادت کرده بود. پسربچه حاضر نبود صبحانه بخورد. مادر هم بدون هیچ اصراری یک بسته بیسکوییت که دیروز با خودشبه مدرسه برده بود در کیفش گذاشت و اصلا توجه نکرد که پسرش دیروز هم این بیسکوییت را نخورده است. از این اتاق به ان اتاق میرفت و به خودش فحش میداد که نباید دیشب به دیدن مادرش میرفت. بعد به همسرش فحش میداد که چراتعارف شام آنها را پذیرفت؟
بچهها را در خیابان به دنبال خودش میکشید و اصلا نمیفهمید که بند کفش پسربچه باز شده است. به سر کوچه که رسید دعا میکرد که سرویس مدرسه پسرش نرفته باشد. وقتی سرویس مدرسه را از دور دید چند تا بوسه بیمزه به صورت پسرش زد و رفت. او هنوز نمی دانست پسرش کوچکترین عضو سرویس است و همیشه از طرف بچهها مورد آزار و اذیت قرار میگیرد. مهم این بود که سر وقت به محل کارش برسد.
دختربچه را با فشار سوار اتوبوس کرد طوری که در میان آن همه شلوغی نمیتوانست نفس بکشد. مادر تنها به این فکر میکرد که فقط سه ایستگاه تا مقصد مانده است و دختربچه باید تحمل کند. زمانی از فکر بیرون آمد که خانمهای دیگر به او اعتراض کردند.دختربچه با تکیه بر پای دیگران خوابش برده بود و خانمهای دیگر را نارحت کرده بود. دختربچه را بیدار کرد و به خاطر این کار بد تنبیهش کرد. آخر بچه سه ساله باید بداند که نباید در اتوبوس به کسی تکیه کند. حتی اگر از خستگی بمیرد. دختر را از خیابان رد کرد و به جای آن که دست تکان دادنش را نگاه کند تنها به ساعتش نگاه میکرد و پا میکوبید که زودتر به محل کارش برسد.
وقتی به محل کار رسید تمام لبخندهایی را که از فرزندانش دریغ کرده بود در صورتش جمع کرد و وارد شد. باید جواب دیگران را با خنده میداد تا تاخیرش فراموش شود. سر ظهر که شد مرخصی ساعتی گرفت و به دنبال دخترش رفت. این کار هر روزش بود. او را کنار صندلی خود نشاند و تذکرات آییننامهای بلند بالایی برایش را به تکرار گفت تا مبادا به چیزی دست بزند، خیلی حرف بزند، بخندد، مبادا از جایش بلند شود، ... . اگر میتوانست به او میگفت که نباید به دستشویی هم فکر کند!!! چند تا مداد رنگی جلویش گذاشت تا با بیحوصلگی نقاشی کند.
چند دقیقه بعد دختربچه مادر را صدا کرد که "مامان نقاشیم قشنگه؟"مادر بدون این که به برگه نقاشی نگاه کند لبخنی زد و گفت "آره دخترم خیلی قشنگه." اصلا نگاه نکرد که برگه سیاه سیاه بود. مهم این بود که کارهای عقب افتادهای که به خاطر مرخصی چند روز پیش روی هم تلمبار شده بود را انجام دهد.
دقایقی بعد تلفنی به خانه زد. کسی گوشی را برنداشت. ساعت 1 بود در حالی که باید پسرش ساعت 12:30 خانه باشد. تمرکزش را از دست داده بود. جواب ارباب رجوع را با بیحوصلگی و کلافگی میداد. چند بار دیگر به خانه زنگ زد تا ساعت 1:30 پسربچه از آن طرف تلفن گفت "سلام مامان." آرامشی در دلش ایجاد شد اما فریاد کشید که چرا دیر به خانه آمده است.او گفت که در نیمه راه سرویس مدرسه خراب شد و با یکی از بچهها پیاده به خانه آمده بود. مادر به جای آن که از دوستِ پسرش بپرسد، خوشحال شد که تنهایی به خانه آمده است و از سال بعد لازم نیست برایش سرویس بگیرد. پول سرویس را میتوانست به یکی دیگر از زخمهای زندگیش بزند. گفت که سانویچی که دیروز برای ناهار گذاشته بود و او نخورده بود را بخورد. اما بچهای که بیسکوییت صبحش را نخورده، ساندویچ ظهرش را هم نمیخورد.
عصر که به خانه آمد باید چند تا تلفن به این و آن میزد. یکی از مکه آمده، یکی پدرش فوت کرده، یکی نامزد کرده،پدر ومادریکی به سفر رفتهاند، یکی صاحب فرزند شده و ... . تمام طول مسیر برگشت را با تلفن حرف میزدو خندهها و قربان و صدقههایش را بذل و بخشش میکرد. اصلا توجه نداشت که دخترش مشغول جویدن ناخنهایش است.
وقتی رسید خانه توانی در خودش نمیدید. از به همریختگی خانه عصبی شد. اما نمیخواست به روی خودش بیاورد. بعد از جمعوجور کردن خانه وارد آشپزخانه شد. باید برای شام فکری میکرد. یخچال را که باز کرد ساندویچ پسربچه را دید که فقط یک گاز از آن را خورده بود. دیگر نتوانست تحمل کند و شروع کرد به داد و بیداد کردن. حق با او بود بچهها باید بفهمند که اگر مادر بخواهد کار کند، باید با او همکاری کنند. ولی چرا بجه ها این را نمیفهمند؟ حالو حوصلهای برای آشپزی نداشت. با خودش گفت "پریشب که به رستوران سر کوچه زنگ زدم و برای شام همبرگر گرفتم، نسبت به دهها رستورانی که امتحانشان کردهام، مزه و قیمت خوبی داشت. امشب هم از همان جا شام میگیریم." آن قدر خسته بود که حوصله لبخند زدن هم نداشت.
مرد وارد خانه شد بچهها دراتاق بودند. دختربچه مشغول جویدن ناخنهایش بود و پسربچه هم با کامپیوتر سرگرم بود. با هیجان و ولع تمام بازی میکرد و چشمانش کاسه خون بود. فریاد زد که "مادرتان کجاست که شما تا این وقت شب بیدارید؟" اصلا برایش مهم نبود که دختربچه میخواهد از مهدکودک تعریف کند و پسربچه از همسرویسیهایش شکایت دارد. مهم این بود که بچهها سر وقت بخوابند و موقع آمدن بابا سلام کنند و سر میز شام مودب باشند. مرد وارد آشپزخانه شد و دید که گاز سرد است و چیزی روی آن نیست. نه قابلمه غذایی و نه کتری چایی. سماور هم خاموش بود. خستگی در تنش ماند. اما باز جای شکرش باقی بود که مثل چند شب پیش غذا روی گاز نسوخته بود. وارد نشیمن شد و دید که همسرش مثل هر شب روی کاناپه خوابش برده است.
بعد از آن که لباسش را عوض کرد و با خوردن ساندویچ یخ کرده جلوی سروصدای شکمش را گرفت، کنار همسرش روی کاناپه نشست و تلویزیون را روشن کرد. همسرش با صدای تلویزیون بیدار شد و به جای سلام و گفتن خسته نباشید، فریاد زد که "مگر نمیبینی خوابم.دارم از خستگی میمیرم." هنوز از دستش ناراحت بود که چرا دیشب تعارف مادرش را برای ماندن شام پذیرفته است. مرد خواست که دستش را دور گردنش حلقه کند. اما زن او را کنار زد و پتویش را به دورش کشید و به اتاق رفت تا بخوابد. آخر نباید فردا دیر به محل کارش برسد. به در اتاق که رسید برگشت و فریادی زد که بچهها بخوابید. به اتاق بچهها رفت و کامپیوتر را بدون توجه به خواهشهای پسربچه خاموش کرد. دختربچه را فرستاد دستشویی، چراغ را خاموش کرد و رفت که بخوابد.
دختربچه غصه میخورد و نقاشیهایش را پاره میکرد.
پسربچه با نفرت به عکس مادر نگاه میکرد که چرا روز تولد او را فراموش کرده است. نمیفهمید که مادر برای آسایش و رفاه او این کارها را میکند.
مرد با تلویزیون خود را مشغول کرد و خندهها و حرفهای عاشقانهای را که از همسرش انتظار داشت در شبکههای متنوع ماهواره جستوجو میکرد.
مادر هم کابوس میدید که باز هم فردا دیرش میشود و پسرش از سرویس جا میماند.
نظرات شما: نظر